دل دریائی

فرهنگی هنری سرگرمی

دل دریائی

فرهنگی هنری سرگرمی

ماجرائی که اشک قاضی را درآورد

    ماجرای این واقعیت تلخ از آن جا آغاز شد که مردی با تسلیم  شکوائیه ای به قاضی شورای حل  

 

اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر  و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های   

 

 مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که  گوشه حیاط بود اجاره دادم.  

 

مدتی از اجاره  منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. 

 

 وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت»  

 

را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر میکردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار 

 

 از اتاقی  که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از  

 

من تقاضای کباب بکنند! شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم  

 

برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این درحالی بود که بوی کبابهای مستاجرم مرا  آزار می داد به  

  

همین دلیل از محضر دادگاه میخواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در  

 

عذاب نباشند. قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد،  

 

هنگامی که این  ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اشکایت  

  

صاحبخانه،مستاجر  او را  احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.مستاجر که با شنیدن  

 

این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک میکنم و می دانم او  

 

در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته   

  

باشند. او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم  

 

فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان  

 

کباب درست می کنم.این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در  

 

آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این  

 

که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ  

 

خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.به همین دلیل به همان  

 

مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از  

 

همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و  آن ها را به سیخ کشیدم.فرزندانم با لذت وصف  

 

ناشدنی آنها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم  

 

گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب  

 

آزار صاحبخانه ام شود. قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد:   

  

وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی  اشک می ریخت تا این که ناگهان از  

 

جایش بلند شد و در  حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو!   

  

شرمنده ام !  من از شکایتم  گذشتم!   

                                                                                                                                                روزنامه خراسان - مورخ سه‌شنبه ۲۰/04/۹۱       

نظرات 6 + ارسال نظر
مرتضی جمعه 23 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:52 ق.ظ http://kooris

سلام تارمی عزیز!
از اینگونه اتفاقات در جامعه ما زیاد هست اما چه کسی آنها رو ببینه !خیلی تکان دهنده بود متاسفم !؟

مهاجر جمعه 23 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ب.ظ http://1mohajer.blogsky.com

همین ...!!!؟؟؟

پریا افشار جمعه 23 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام عزیزم .خوبی؟چه میکنی؟زیارت قبول.ما را که حنما دعا کردی.البته ما سال آینده اگه خدا بخواد میریم و نوبت داریم.مطلبی که نوشتی واقعا دردآور بود.اینها را که می شنویم
تازه می فهمیم که چقدر ناشکریم.
راستی قبل از ماه رمضان احتمالا یک سری میام تهران.اگه آمدم حتما میام می بینمت.

سلام خانم خانما.چطوری؟
ممنون که سر زدی.آره این داستان واقعا دردآور بود.
خوشحال میشم ببینمت.اگه اومدی تهران حتما بیا پیشم.
خیلی حرفا دارم که بهت بگم.سلام همه را برسو ن.

علی.. شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:03 ب.ظ



این یعنی درد.

یک درد عمیق.

درد عمیق فقر.

بک توصیف واقعی.ممنونم

امید شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:08 ب.ظ

اینها را باید به مسئولین گفت نه به مردم.مردم خودشان خبر دارند و درگیر این مشکلات هستند(حالا کمی بیشتر یا کمتر). چشم و دل مسئولین روشن!

والله چه عرض کنم.

آرش چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ق.ظ

دید مستانه برفتیم و نگاهی انداخت
گفت می نوشی و مشت اسلام بر دهانم انداخت
گفت توی ناکس بی مقدار مستی !
برو از شهر من مسلم که سویت انداخت
نگهی کردم و گفتم من کافر ناهشیار
نگهم بر در آن مخروبه ی پر مقدار انداخت
که درآن صلح بود و صفای خلقت دوست
که پی لغمه نانی چه ها روی انداخت
نظری کن تو و خود بین و بگو ای مسلم
از بغض دل مست ناشدی ، سر من باید انداخت
که اگر مسلمم نی و آدمی را جار زنی
با چنین ظلمت روزی عقل و دل هردو شاید انداخت
(با اجازتون فی البداهه)

سلام برادرزاده خوب و نازنینم
به سلامتی از درس و دانشگاه راحت شدی(البته فعلا).
انشاالله بزودی خبر راهیابی و موفقیتت در کارشناسی ارشد را بشنویم.
عزیز دلم ممنونم از شعر به قول خودت فی الباهه ات و میبوسمت.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد