من که او را دیدم
در پی اش تند دویدم با خشم
دخترم می خندید
پسرک حیران بود،
که به چه دلهره از باغچه کوچک ما، سیب را دزدیده
دخترم ماتش برد
او که با حسرت و عشق به پسر می نگریست
شرم و آشفتگی از چشم پسر می بارید،
پاسخ دلهره و شرمش را روی زمین پیدا کرد،
پاسخ عشقی پاک
دخترم رفت به سمت در باغ
دست او می لرزید،
لرزشی کز پی تردیدش بود
من فقط فهمیدم ، که چه عاشق بودند
ولی افسوس که نه دختر من باور کرد،
نه پسر باور داشت
او فقط چشم به آن سیب دندان زده داشت
که با خاک هم آغوش شده
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم :
بی سبب نیست که عشاق جدا می مانند.
سلام رفیق
اگه همینطور ادامه بدی فک کنم بتونی از روش یک کتاب چاپ کنی ها
سلام عزیزم
آره میشه کتابش بکنم.فقط یه اشکال داره اونم اینه که به احتمال قوی تنها خواننده کتابم خودمم.