دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی
دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست،
نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه
میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما
آتش را
به
سوختبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر
مکن.
روزگارِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد
شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و
ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبیست، نازنین
و تبسم
را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و
یاس
روزگارِ غریبیست، نازنین
ابلیسِ
پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
(شعر از احمد شاملو)
در پشت چارچرخه ای فرسوده
کسی خطی نوشته بود:
" من گشته ام، نبود!
تو دیگر نگرد،
نیست! "
این آیه ملال
در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست...
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه بگوی و مگوی می کشاندمش
در جستجوی آبی حیات؟
در بیکران این ظلمات آیا؟
در آرزوی رحم؟ عدالت؟
دنبال عشق؟
دوست؟
...
ما نیز گشته ایم!
و آن شیخ نیز با چراغ همی گشت...
آیا تو نیز چون او " انسانت آرزوست؟ "
گر خسته ای بمان و گر خواستی بدان؛
ما را تمام لذت هستی به جستجوست
پویندگی تمامی معنای زندگیست
هرگز
" نگرد، نیست "
سزاوار مرد نیست!
فریدون مشیری
با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو
در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش
دکترشریعتی